ناصر کاسه بشقابي، اصغر ننه ليلا، حسين وحدت، حبيب دولابي( ۱)(همه اين افراد به جرم همکاري با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند)و چند تا ديگه از گنده لات هاي شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توي تظاهرات ها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد.
جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه ها و آدم هاشون مي گفتن و پول مي گرفتن، اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوايل محرمِ، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر مي دم.

در آبادان بودم. به ديدن دوستم در يكي از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از راديو تلويزيون عراق بود. اين خبرها را هم به سيد و فرمانده ها مي داد ، تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر مي شه!؟ با تعجب گفتم: نمي دونم، چطور مگه!؟
گفت: الان عراقي ها در مورد شاهرخ صحبت مي کردند! با تعجب گفتم :شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟!
گفت: آره حسابي هم بهش فحش دادند. انگار خيلي ازش ترسيده اند.
گوينده عراقي مي گفت: اين آدم شبيه غول مي مونه. اون آدمخواره هر کي سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه مي گيره!!
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم براي سر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند. حالا هم براي شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه.

عصر روز يكشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سيد مجتبي همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست وپنجاه نفر بوديم. ابتدا آياتي از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
برادرها، امشب با ياري خدا براي آزادسازي دشت و روستاهاي اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت مي کنيم. استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان است. اما دشمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان بر همه سلاح هاي دشمن برتري دارد . . .
. . . همه سوار بر كاميونها تا روستاي سادات و سپس تا سنگرهاي آماده شده رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم.
آقا سيد مجتبي جلوتر از همه بود. من و يكي از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمي عقبتر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سر ما بودند. در راه يكي از بچه ها جلو آمد و با آقا سيد شروع به صحبت كرد. بعد هم گفت:
دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟!
گفت: هميشه لباسهاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخي مي كرد و مي خنديد اما حالا!
سيد هم برگشت و نگاهش کرد. در تاريكي هم مشخص بود. سر به زير شده بود و ذکر مي گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سيد براي لحظاتي در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون مي ده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد مي شه!

 

عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ شاهرخ را گرفت . گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبتهاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما مي خوام و در مقابل پول خوبي پرداخت مي کنم.
بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق بايد بهروز وثوقي رو با چاقو بزنيد!!
چشمان شاهرخ يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟!نه آقا اشتباه گرفتي .
آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط مي خوام خط و نشون براش بکشيم. بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد توماني روي ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دو برابرش رو مي دم. در ضمن اگه احتياج بود، حبيب دولابي و دار و دسته اش هم هستن ! شاهرخ پرسيد: شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده؟
اما آن آقا جواب درستي نداد .
شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم در آن حوالي معطل شديم ، اما بهروز وثوقي عصر روز قبل از ايران خارج شده بود.

ورود به سایت

مصاحبه با شهید

{jcaparat}
{/jcaparat}

زندگی نامه شهید شاهرخ ضرغام

{jcaparat}
{/jcaparat}

زندگی نامه

خاطرات

آلبوم

ویدئو

slide3.jpg

Template Design:kavoshrayan