کتاب حر انقلاب
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: کتاب حر انقلاب
- بازدید: 2596
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند . شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خسته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت :
شاهرخ کو!؟
بچه ها هم در كنار ما جمع شده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازير شد. سيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم ، كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي از بچه ها بلند بلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان .
روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟
گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقي ها تصوير جنازه يك شهيد رو پخش کردند. بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. سربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشحالي هلهله مي کردند. گوينده عراقي هم مي گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
اثري از پيکر شاهرخ نيافتيم. اوشهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشته اش را. مي خواست چيزي از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر ، اما ياد او زنده است. ياد او نه فقط در دل دوستان بلكه در قلوب تمامي ايرانيان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک هاي سرزمين ايران است.
او مرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند.
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: کتاب حر انقلاب
- بازدید: 2616
مسئول كميته شرق تهران رو به ما كرد و گفت: امام جمعه لاهيجان با ما تماس گرفته. مثل اينكه سران حزب توده و چريكهاي فدائي خلق از تهران به لاهيجان رفته اند. مردم انقلابي و مومن اين شهر هم از دست آنها آسايش ندارند.
بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه هاي كميته رفته بوديد كردستان. تجربه خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد. براي همين از شما مي خوام كه يك سفر به لاهيجان برويد. ما هم قبول كرديم .
وقتي صحبت ها تمام شد. مسئول كميته نگاهي كرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار مي كرديد!
شاهرخ لبخندي زد و گفت: بهتره نپرسيد، من و امثال من رو امام آدم كرد. ما گذشته خوبي نداشتيم.
٭٭٭
صبح فردا با دو دستگاه اتوبوس راهي لاهيجان شديم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتيم. امام جمعه شهر با ديدن ما خيلي خوشحال شد. تك تك ما را در آغوش گرفت و بوسيد. بعد هم در گوشه اي جمع شديم. ايشان هم اوضاع شهر را توضيح داد و گفت:
مردم ديگر جرات نمي كنند به مسجد بيايند. نمازجمعه تعطيل شده. مامورين كلانتري هم جرات بيرون آمدن از مقر خودشان را ندارند. درگيري نظامي نداريم. اما آنها همه جا هستند. در و ديوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعيه هاي آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهر راه انداخته اند.
صحبتهاي ايشان تمام شد. سلاح ها را كنار گذاشتيم. با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم. همانطور بود كه حاج آقا مي گفت. سر هر چهارراه ايستاده بودند و بحث مي كردند.
نماز جماعت را برقرار كرديم. صداي اذان مسجد جامع در شهر پيچيد. چند روزي به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهر را ارزيابي كرديم. شاهرخ هر روز زودتر از بقيه براي نماز صبح بلند مي شد. بقيه را هم بيدار مي كرد. بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم.
٭٭٭
بعد از ناهار کمي استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صداي بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چي شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: يكي از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده اي ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوي مسجد. دارن برضد ما شعار مي دن.
رفتم پشت پنجره مسجد. خيلي زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسي اسلحه دستش نگيره ، هيچكس حرفي نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.
من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چي اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما مي خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسي هم كه الان با ما بحث مي كرد بايد تحويل بديد.
نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلي ترسيده بودم. اصلاً نمي دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من چريك فدائي خلقم. بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون مي كنم.
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت.
جمعيت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه مي كرد.
شاهرخ با يك دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلي سريع او را از روي زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالاي سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روي سينه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهي مي كرد. همه آنهائي كه شعار مي دادند فرار كردند. شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خيلي ذوق زده شده بودم. گفتم: شاهرخ الان بايد كاري كه مي خوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با هم رفتيم كلانتري. قرار شد از امشب نيروهاي ما به همراه مامورها گشت بزنند.
به همه دكه هاي روزنامه فروشي هم سر زديم. خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداري مجوز گرفته ايد؟ پاسخ همه آنها منفي بود. ما هم گفتيم: تا فردا وقت داريد كه دكه را جمع كنيد.
صبح فردا به سراغ اولين دكه رفتيم. چند نفر از حزب توده با چماق جلوي دكه ايستاده بودند. اما با ديدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را با همه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگر دكه ها خيلي سريع جمع شد.
يك هفته ديگر در آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شهر بازگشت. اعضاي حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند.
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: کتاب حر انقلاب
- بازدید: 1525
عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکي علاقه شديدي به آقا داشت . اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت .
راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت مي کرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني مسئول و سخنران هيئت بود.
حاج سيد علينقي تهراني در عصر عاشورا براي ما مي گفت: نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي و فقط با توکل برخدا، با يک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنمي آيد.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش مي کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رسيده ام. حاج آقا شما خبر نداري. نمي داني توي اين کاباره ها و هتل هاي تهران چه خبره، اکثر اين جور جاها دست يهوديهاست، نمي دونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نامسلمونها بي آبرو مي شن.
شاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزدِ طرفدار آمريکا و اسرائيلِ، اين وسط دين مردمه که داره از دست مي ره.
وقتي بحث به اينجا رسيد حاج آقا داشت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه مي کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که مي بينم ياد مرحوم طيب مي افتم.
در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئتها اجازه حرکت در خيابان را نمي داد. اما با صحبتهاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت.
شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد . نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمديم و در کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي او به قدري زيبا بود که گذر زمان را حس نمي کرديم .
اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه هاي هدايت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقا و پرسشهاي ما، حُر ديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا،
حُرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره)
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگيريها همهچيز را به هم ريخته بود. از مشهد كه بر گشتيم، شاهرخ براي نماز جماعت رفت مسجد. خيلي تعجب كردم. فردا شب هم براي نماز مسجد رفت. با چند تا از بچههاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شركت ميكرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيكل، قوت قلبي براي دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت ناسزا ميگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسيد كه در همان ايام قبل از انقلاب سينهاش را خالكوبي كرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم.
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: کتاب حر انقلاب
- بازدید: 1735
شب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي هاشمی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشسته بودند. سيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است.
سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نيست!
بعد از کمي صحبت، اسم گروه به پيشرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعي کنيد با اسير رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اسير رفتار اسلامي داشته باشيد. اما متاسفانه بعضي از رفقا فراموش مي کنند. همه فهميدند منظور سيد، کارهاي شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند.
سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟!
شاهرخ هم خنديد و گفت: با چند تا بچه ها رفته بوديم شناسائي، بعد هم کمين گذاشتيم و چهار تا عراقي رو اسير گرفتيم. تو مسير برگشت، پاي من خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر يه در آهني پيدا کرديم. من نشستم وسط در و اسراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي قديم شده بوديم. نمي دونيد چقدر حال مي داد!
وقتي به نيروهاي خودي رسيديم ديدم سيد داره با عصبانيت نگاهم مي کنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نمي شه.