سيد مجتبي هاشمي فرماندهي بسيار خوش برخورد بود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد مي شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت مي کرد . سيد با شناختي که از شاهرخ داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعني "آدم خوارها" مي فرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده مي کرد.
در آبادان شخصي بود که به مجيد گاوي مشهور بود. مي گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکستگي بود. هرجا مي رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. مي خواست با عراقي ها بجنگد اما هيچکدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد.
شاهرخ هم در مقابل اين افراد مثل خودشان رفتار مي کرد. کمي به چهره مجيد نگاه کرد. با همان زبان عاميانه گفت: ببينم، مي گن يه روزي گنده لات آبادان بودي. مي گن خيلي هم جيگر داري، درسته!؟ بعد مکثي کرد و گفت:
اما امشب معلوم مي شه، با هم مي ريم جلو ببينم چيکاره اي!
شب از مواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقي ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کرد و گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسر عراقي رو مي کشي و اسلحه اش رو مي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري مي يارمت تو گروه خودم.
مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبري از مجيد نشد. به شاهرخ گفتم: اين پسر دفعه اولش بود. نبايد مي فرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاريکي شب احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد!
پريد داخل سنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟
مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي و چيزي شبيه توپ را آورد جلو ، در تاريکي شب سرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، سر بريده يک عراقي در دستان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه مي کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي ؟
مجيد که عصباني شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حسين کره اي، علي ترياکي و... هر کدامشان ماجراهائي داشتند، اما جالب بود که همه اين نيروها مديريت شاهرخ را قبول کرده بودند و روي حرف او حرفي نمي زدند.
مثلاً علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد يکي از اتاقهاي هتل را داروخانه کرديم و علي مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علي دکتر!! علي بعدها مواد را ترك كرد و به يكي از رزمندگان خوب و شجاع تبديل شد. علي در عمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد.
شخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشهر شده بود. او بعد از مدتي با سيد آشنا مي شود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت او با سيد به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد.
در گروه پنجاه نفره ما همه تيپ آدمي حضور داشتند، از بچه هاي لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيل کرد هاي مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصيل از آمريکابود.
از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
اکثر نيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اسلام مي شدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شاهرخ در مقر بود و براي نمازجماعت مي رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبي امام جماعت ما بود. دعاي توسل و دعاي کميل را از حفظ براي ما مي خواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نمي داد، سيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه مي گرفت.
29 - آدم خوارها
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: کتاب حر انقلاب
- بازدید: 1507