ظهر روز سي و يکم بود. با بمباران فرودگاههاي کشور جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد. همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند. اين بار فقط درگيري با گروهک ها يا حمله به يک شهر نبود، بلکه بيش از هزار کيلومتر مرز خاکي ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب در جمع بچه ها در مسجد نشسته بوديم. يکي از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه اي را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوي دکتر چمران براي تمام نيروهائي که در کردستان حضور داشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضاي حضور در مناطق جنگي را داشت.
شاهرخ به سراغ تمامي رفقاي قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز شديم همه چيز به هم ريخته بود. آوارگان زيادي به داخل شهر آمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهاي مختلف مي آمدند و... همه به سراغ استانداري و محل استقرار دکتر چمران مي رفتند. سه روز در اهواز مانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان براي انجام عمليات راهي منطقه سوسنگرد شديم.

Template Design:kavoshrayan