عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکي علاقه شديدي به آقا داشت . اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت .
راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت مي کرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني مسئول و سخنران هيئت بود.
حاج سيد علينقي تهراني در عصر عاشورا براي ما مي گفت: نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي و فقط با توکل برخدا، با يک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنمي آيد.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش مي کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رسيده ام. حاج آقا شما خبر نداري. نمي داني توي اين کاباره ها و هتل هاي تهران چه خبره، اکثر اين جور جاها دست يهوديهاست، نمي دونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نامسلمونها بي آبرو مي شن.
شاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزدِ طرفدار آمريکا و اسرائيلِ، اين وسط دين مردمه که داره از دست مي ره.
وقتي بحث به اينجا رسيد حاج آقا داشت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه مي کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که مي بينم ياد مرحوم طيب مي افتم.
در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئتها اجازه حرکت در خيابان را نمي داد. اما با صحبتهاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت.

شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد . نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمديم و در کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي او به قدري زيبا بود که گذر زمان را حس نمي کرديم .
اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه هاي هدايت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقا و پرسشهاي ما، حُر ديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا،
حُرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره)


هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگيري‌ها همه‌چيز را به هم ريخته بود. از مشهد كه بر گشتيم، شاهرخ براي نماز جماعت رفت مسجد. خيلي تعجب كردم. فردا شب هم براي نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه‌هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شركت مي‌كرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيكل، قوت قلبي براي دوستانش بود .


البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباري‌ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت ناسزا ميگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسيد كه در همان ايام قبل از انقلاب سينه‌اش را خالكوبي كرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم.

Template Design:kavoshrayan