دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم. پسركي حدود پانزده سال هميشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندي كه همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتي بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه اي تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم.
بي مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش ديگه كيه؟!
گفت: مهين، همون خانمي كه تو كاباره بود. آخرين باري كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلي دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا!
ماجراي مهين را مي دانستم. براي همين ديگر حرفي نزدم.
چند نفري از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خيلي تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامي گفت: مهربوني اوستا كريم رو مي بينيد! من يه زماني آخراي شب با رفقا مي رفتم ميدون شوش. جلوي كاميونها رو مي گرفتيم. اونها رو تهديد مي كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب مي گرفتيم. بعد مي رفتيم با اون پولها زهرماري مي خريديم و مي خورديم.
زندگي ما توي لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خميني رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چي پول در آوردم به جاي اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از كميته و روزهاي اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهاي اول توي كميته براي من مامور گذاشته بودند! فكر مي كردند كه من نفوذي ساواكي ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهاي شاهرخ گوش مي کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم براي نمازجماعت. شاهرخ به يكي از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالي خرمشهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. براي اينكه مشكلي پيش نياد براي سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.