شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلي خوشحال بود. بعد از ماهها فرزندش را مي ديد. يک روز بي مقدمه گفت: مادر، تا کي مي خواي دنبال کار انقلاب باشي، سن تو رفته بالاي سي سال نمي خواي ازدواج کني؟! شاهرخ خنديد و گفت:
چرا، يه تصميم هائي دارم. يکي از پرستارهاي انقلابي و مومن هست که دوستان معرفي کردند. اسمش فريده خانم و آدرسش هم اينجاست. بعد برگه اي را داد به مادر و گفت: آخر هفته مي ريم براي خواستگاري، خيلي خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشنبه سي ويکم شهريور جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه .