در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوتی وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت. هیچگاه ندیدیم در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای با ایمانی بودند. پدرش به لقمه حلال خیلی اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. اینها بی تأثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود .

به سادات و روحانیون بسیار احترام می گذاشت. هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد. هر جایی که می رفتیم،هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد.

فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم . پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزید. شاهرخ کاپشن گران قیمت خودش رادر آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت ،جوون خدا عاقبت به خیرت کنه!

***

صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم . به محض ورود ،نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟

زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!

بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟

اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!