مسئول كميته شرق تهران رو به ما كرد و گفت: امام جمعه لاهيجان با ما تماس گرفته. مثل اينكه سران حزب توده و چريكهاي فدائي خلق از تهران به لاهيجان رفته اند. مردم انقلابي و مومن اين شهر هم از دست آنها آسايش ندارند.
بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه هاي كميته رفته بوديد كردستان. تجربه خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد. براي همين از شما مي خوام كه يك سفر به لاهيجان برويد. ما هم قبول كرديم .
وقتي صحبت ها تمام شد. مسئول كميته نگاهي كرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار مي كرديد!
شاهرخ لبخندي زد و گفت: بهتره نپرسيد، من و امثال من رو امام آدم كرد. ما گذشته خوبي نداشتيم.
٭٭٭
صبح فردا با دو دستگاه اتوبوس راهي لاهيجان شديم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتيم. امام جمعه شهر با ديدن ما خيلي خوشحال شد. تك تك ما را در آغوش گرفت و بوسيد. بعد هم در گوشه اي جمع شديم. ايشان هم اوضاع شهر را توضيح داد و گفت:
مردم ديگر جرات نمي كنند به مسجد بيايند. نمازجمعه تعطيل شده. مامورين كلانتري هم جرات بيرون آمدن از مقر خودشان را ندارند. درگيري نظامي نداريم. اما آنها همه جا هستند. در و ديوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعيه هاي آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهر راه انداخته اند.
صحبتهاي ايشان تمام شد. سلاح ها را كنار گذاشتيم. با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم. همانطور بود كه حاج آقا مي گفت. سر هر چهارراه ايستاده بودند و بحث مي كردند.
نماز جماعت را برقرار كرديم. صداي اذان مسجد جامع در شهر پيچيد. چند روزي به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهر را ارزيابي كرديم. شاهرخ هر روز زودتر از بقيه براي نماز صبح بلند مي شد. بقيه را هم بيدار مي كرد. بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم.
٭٭٭
بعد از ناهار کمي استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صداي بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چي شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: يكي از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده اي ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوي مسجد. دارن برضد ما شعار مي دن.
رفتم پشت پنجره مسجد. خيلي زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسي اسلحه دستش نگيره ، هيچكس حرفي نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.
من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چي اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما مي خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسي هم كه الان با ما بحث مي كرد بايد تحويل بديد.
نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلي ترسيده بودم. اصلاً نمي دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من چريك فدائي خلقم. بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون مي كنم.
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت.
جمعيت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه مي كرد.
شاهرخ با يك دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلي سريع او را از روي زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالاي سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روي سينه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهي مي كرد. همه آنهائي كه شعار مي دادند فرار كردند. شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خيلي ذوق زده شده بودم. گفتم: شاهرخ الان بايد كاري كه مي خوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با هم رفتيم كلانتري. قرار شد از امشب نيروهاي ما به همراه مامورها گشت بزنند.
به همه دكه هاي روزنامه فروشي هم سر زديم. خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداري مجوز گرفته ايد؟ پاسخ همه آنها منفي بود. ما هم گفتيم: تا فردا وقت داريد كه دكه را جمع كنيد.
صبح فردا به سراغ اولين دكه رفتيم. چند نفر از حزب توده با چماق جلوي دكه ايستاده بودند. اما با ديدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را با همه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگر دكه ها خيلي سريع جمع شد.
يك هفته ديگر در آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شهر بازگشت. اعضاي حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند.